بازی. همهاش همین است. یک بازی هیجانانگیز که هر از چندگاهی کسی یا کسانی دلشان برایش تنگ میشود و بازی را از سر میگیرند وگرنه همه میدانند که تعیین بزرگترین یا بهترین یا هرچیزدیگریترین کتاب داستانی، چقدر کار سلیقهای و متغیری میتواند باشد.
اما بازی، قواعد خودش را دارد و برای لذت بردن از بازی، باید این قاعدهها را رعایت کرد. باید تن داد به عددی شدن همهچیز. به شماره و تعداد و رأی. به تعیین اول و دوم و سوم و الی آخر. قرار نیست چیزی به کسی اثبات شود. فقط قرار است بازی انجام شود و همه از این بازی لذت ببرند.
درست مثل کاری که آقای پِدر زیِن به سفارش مجله تایم انجام داده و نتیجهاش هم خبری شده که در شماره 17 ژانویه امسال تایم چاپ شده است.
در نظرسنجی تایم، از 125 نویسنده امروز آمریکا خواسته شده که 10 کتاب برتر خودشان را معرفی بکنند. توی این 125 نویسنده، آدمهای کلهگندهای مثل جویس کارول اوتس و استفن کینگ و نورمن میلر و جان آپدایک و پل استر هم بودهاند.
انتخابهای هرکدام از این 125 نویسنده، خودش به تنهایی میتوانست یک بازی هیجانانگیز باشد و هست. مثلا پل استر هر 10 تا رأیاش را به «جنگ و صلح» (تولستوی) داده یا استفن کینگ، اولین انتخابش «ارباب حلقهها» (تالکین) بوده و مایکل کانینگهام برای هر 10 جای لیستش، 10 کتاب شکسپیر را اسم برده و آنیتا شرایو، همسر کانینگهام، رمان او «ساعتها» را به عنوان رتبه 1 انتخاب کرده است.
اما زین و مجله تایم به همین مقدار کفایت نکردهاند. بازی و لذت بازی را کامل کردهاند و رأیها را جمع زدهاند و 10 کتاب برتر و انواع و اقسام لیستهای 10تایی دیگر (مثل 10 کتاب برتر ادبیات انگلستان، 10 کتاب برتر نویسندگان زنده، 10 کتاب طنز برتر و ...) را هم از این جمعبندی کشیدهاند بیرون.
مثل این که شکسپیر با 11 کتاب، بیشترین کتابهای خوب را در لیست 100تایی دارد، یا با 327 بار تکرار اسمش در رأیها، بزرگترین نویسنده است، یا اینکه بهترین کتاب نویسندگان زنده، «صد سال تنهایی» (مارکز) است.
لیست اصلی، یعنی 10 کتاب برتر تایم، همینهاست که در صفحه روبهرو میبینید. جالبترین نکته این لیست، شاید «ماجراهای هاکلبری فین» باشد. و دیگر اینکه فقط یک نویسندة زن در این لیست حاضر است (جورج الیوت). در عوض، شخصیتهای اصلی نیمی از این رمانها زن هستند.
بهجز اینها، کلی چیز دیگر توی این لیست میشود پیدا کرد که بعضیهایشان را توی یادداشتهای بعدی میخوانید. ما برای سهیمشدن در هیجان این بازی، از رفقای مجله خواستیم که هر کس در مورد رمان مورد علاقه خودش بنویسد و با عشق هم بنویسد.
فقط «لولیتا» (ناباکوف) ماند که به فارسی ترجمه نشده (اجازه بدهید ترجمه ذبیحالله منصوری را، ترجمه به حساب نیاوریم!) و دیگر «میدل مارچ» که بین ما هیچکس نخوانده بودش. عیبی هم ندارد. این هم خودش میتواند جزئی از بازی باشد.
ما فرشته نیستیم
«هر کس در اعماق قلبش، رازی ننگآور دارد.» این را «آنا»ی بیگناه میگوید. آنای هنوز بیگناه. در جواب زن برادرش که اعتقاد دارد آنا فرشته است.
آنا میداند فرشته نیست و میداند میتواند باشد. او به شکل باشکوهی مغرور و به شکل فاجعهباری، خودآگاه است. نمیتوانیم به راحتی او را ببخشیم و در پایان رمان، وقتی میمیرد، نمیتوانیم با خودمان زیر لب نگوییم «زن بیچاره!» در طول قصه، به جز آنا، آدمهای دیگری هم هستند که به شریک زندگیشان، وفادار نیستند. اما همه اینها دارند زندگیشان را میکنند و آخرش با کلکهایی، با تدبیرهایی از پس ماجرا برمیآیند.
به خوبی و خوشی هم برمیآیند. این آنا است که تمام این راه را با عذاب طی میکند. چون نمیتواند و نمیخواهد به «تدبیر» تن بدهد.
وقتی از ورونسکی خوشش میآید، عذاب میکشد. وقتی بچهاش را میبیند، عذاب میکشد. وقتی میخوابد، عذاب میکشد. وقتی لذت میبرد، عذاب میکشد. او میداند فرشته نیست، اما این کمکی نمیکند که آنچه را میبیند یا از او سر زده، به خودش هموار کند: شوهر سرد بیقوارهای که دوستش ندارد.
وسوسهای که به آن تن داده. میانمایگی و پستی مردی که به خاطرش زندگیاش را تباه کرده است. شاید بقیه بتوانند برای هر کدام از این وضعیتها، راهحلی پیدا کنند. شاید آنها بتوانند یکجوری این «چرا؟»ها را دور بزنند اما آنا نمیتواند.
برای او به هر حال این راه از میان دوزخ میگذرد. از میان تاریکی، ملامت و مرگ. برای او و همه آنهایی که میدانند فرشته نیستند، اما میدانند این نمیتواند پایان داستان باشد.
برای من بنواز، مادام!
حتی اگر فلوبرباز هم نباشی و میانهای با رمان قرن بیست به آن طرف نداشته باشی، باز هم نمیتوانی مادام بواری را نادیده بگیری. آدم امروزی آنقدر فیلم دیده و آنقدر وقت کم دارد که دیگر حوصله لفاظیها و یا تصویرپردازیهای چندین صفحهای رمان قبل از فلوبر را ندارد.
این جمله فلوبر، شهره خاص و عام است که نویسنده باید مثل خدا در خلقت در اثرش پنهان باشد. این جمله برای قصهخوان امروزی، بسیار روشن و بدیهی است؛ زیرا او میانهای با راوی دانای کل و همه چیز دان که خر فرضش میکند و میخواهد در نوشتهاش خدایی کند، ندارد.
شخصیتهای رمان هم هنوز چیزهای دندانگیری دارند. بشر هر چه جلوتر آمده، سرکشتر شده و به همان اندازه میلاش به تجربه کردن و رفتن از جایی که هست به آنجا که دلش خواسته، زیادتر گشته. مادام یک تنه تا زمان خودکشی در رمان، بار این سرگشتگی را به دوش میکشد.
مادام بواری شاخصترین رمان قرن نوزدهم است ولی هنوز در اوایل قرن بیست و یک میشود باورش کرد، به حرفهایش گوش کرد و دوستاش داشت.
آیینه
گفتن این که تولستوی در رمانش نزدیک به 500 شخصیت ساخته و داستان همة این کاراکترها را چنان استادانه روایت کرده که هیچوقت حس نکنی ماجرا دارد از خط اصلی خارج میشود؛ گفتن اینکه هیچکس دیگری تا حالا نتوانسته و احتمالا دیگر هم نخواهد توانست چنین کاری بکند؛ گفتن این که بین این 500 شخصیت، بهترین شخصیتپردازیهای زیبای ادبیات را میشود پیدا کرد؛ گفتن اینکه سامرست موام میگوید ناتاشای «جنگ و صلح» شیرینترین دختری است که در عالم ادبیات خلق شده؛ گفتن این که تولستوی استاد توصیف است و توی کتابش هر چیزی را طوری توصیف کرده که با خواندنش انگار خودت آن چیز را حس و لمس و زندگی کردهای؛ گفتن اینکه فصل پایان داستان، خودش به تنهایی، یک شاهکار است؛ گفتن اینکه ولادیمیر ناباکوف میگوید: «شما وقتی دارید از یک نویسندة بزرگ میخوانید، کتاب را میخوانید، چون میدانید دارید از یک نویسندة بزرگ میخوانید.
اما وقتی دارید تولستوی میخوانید، آن را میخوانید،چون نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید.»؛ گفتن از تعریف و تمجیدهای فراوانی که نثار استاد کردهاند و گفتن از شاهکارهایی که استاد در کتابش کرده، هیچکدام برای نشان دادن عظمت این کتاب کافی نیست، جز حرفی که یکی از منتقدان معاصر تولستوی گفته. او گفته «جنگ و صلح تصویر کاملی از همة چیزهایی است که در آنها، مردم سعادت و عظمت، اندوه و خواری خود را مییابند و این، یک حماسه است.»
لولیتا
ولادیمیر ناباکوف
شرح نابهسامانیهای روحی یک دختر جوان پس از مواجهه با یک مرد ادیب میانسال آمریکایی؛ ایندفعه اما دل بستن راهگشا نیست و فقط وضعیت را پیچیدهتر میکند
راوی می سی سی پی
یک وقتی عاشق این کتاب بودم. هنوز طرح جلدش خوب خاطرم مانده: روی پسزمینهای از سبز و زرد، تمام رخ هکلبری بود، ایستاده و پشت سرش، روی دورنمایی از میسیسیپی، جیم و تختههای کرجی بود.
حالا از آن وقتها خیلی گذشته. حالا میدانم که مارک تواین، دایی جین استین بوده و طلایهدار رئالیسم ادبی آمریکا، و قبل از این که نویسنده باشد، یک ژورنالیست و طنزپرداز بالفطره بوده که در کتابهایش تباهی جامعة آن روزگار را روایت کرده.
هکلبری فین داستان سادهای دارد: «هک» از زندگی پاستوریزه، پیش خانم داگلاس و خواهرش دوشیزه واتسون خسته شده. با کرجی فرار میکند و در سفرش کلی ماجراهای عجیب و غریب پیش میآید، و سطرهای «مارک تواین» از سفر و ماجراهایش آنقدر سرشار از زندگی است که آن وقتها که قایقهای پارویی از رودخانههای آمریکا عبور و مرور میکردند، اصطلاح «مارک تواین» نشانة آن بود که رودخانه برای گذشتن کشتی بخار، عمق کافی دارد، و همه این «همهگیری» و جذابیت مارک تواین در آمریکا به این خاطر است که نویسنده تفصیل نکرده بود، بلکه از خاطرات کودکیاش وام گرفته بود. مارک تواین، خودش هکلبری فین را زندگی کرده بود.
و دیگر هیچ
«آیا شرافتمندانهتر است که ضمیر انسان، تیر طالع شوم را تحمل کند یا در برابر طوفان بلا قد برافرازد و سلاح برگیرد و آن را پایان دهد؟ مردن و به خواب فرو رفتن، و دیگر هیچ...»
این تردید، تم اصلی هملت است. تردید در اینکه روحی که در آن شب بر او ظاهر شده، یک خناس خبیث است یا یک عالم ربانی. تردید در اینکه واقعا عمویش قاتل پدر است یا نه.
تردید در اینکه انتقام خون پدر را از عمو بگیرد یا نه. تردید در اینکه... شک و دودلی مدام در هملت بزرگ میشود. از حد یک مسألة روزمرة زندگی فراتر میرود و شکل فلسفی به خود میگیرد. روحش را از درون خراش میدهد، میخورد و چیزی از آن باقی نمیگذارد.
محبوبش را رها میکند، سر به دیوانگی میزند و سرانجام در بودن یا نبودنش هم به تردید میافتد. او برای هر اقدامی تا میتواند، میاندیشد و عاقبت هم در همین شک میماند. هملت شاید اولین انسانی است که ایمان و جسارتِ گرفتنِ هیچ تصمیمی را ندارد و تنها چاره را در ترک کردن صحنه میبیند.
خیلیها هملت را پیچیدهترین و کاملترین شخصیت تاریخ ادبیات داستانی و نمایشی دنیا میدانند. برای انسان مدرنی که «شک» و «محرومیت از یقین» بارزترین مشخصهاش به حساب میآید، این انتخاب آن هم بعد از چهارصد سال که از نوشتن هملت میگذرد، چندان عجیب نیست.
آنتی زرد
گتسبی بزرگ را که میخوانی، پوچی مضمونهای عاشقانه قصههای بازاری و داستانهای زرد جهان، خوب معلوم میشود.
دختر پولدارهایی که در داستانهای عامهپسند، عاشق پسران فقیر میشوند، همه زنانی که فکر میکنند اگر یک عاشق سینهچاک داشتند زندگیشان فرق میکرد، در گتسبی با حقیقت تلخی روبهرو میشوند؛ این که طاقت عشق اصیل را ندارند. دیزی (کاراکتر رمان) این زنها را با شخصیت واقعیشان روبهرو میکند.
برای دیزی، عشق فقط یکی دیگر از چیزهایی است که دوست دارد داشته باشد، مثل بقیه داشتنیها. در همین حد. حاضر نیست به خاطر آن، چیزی را از دست بدهد. تا آنجا که منفعت اجازه دهد و بعد تازه از این بالاتر، تا آنجا که سیر زندگی روزمره آسیب نبیند.
خوب است که کسی با گل رز بیرون ایستاده باشد و پای دیوار ترانه بخواند و ما مشغول زندگی معمولی معمولیمان باشیم و هر از گاهی که خسته شدیم، نگاهی از پنجره به او بیندازیم و دلمان خوش شود که او هست. گتسبی نشانمان میدهد که جهان برای عشقهای اصیل و عمیق چقدر کوچک است. دنیا با گتسبیهای بزرگ نمیسازد. این، جهان دیزیها و شوهران معمولی است.
در جستجوی لذت تجربه نشده
خواندن «در جستوجوی...» دو حالت دارد. شاهکار تاریخ ادبیات را یا نمیتوانید دست بگیرید، یا اگر آن را خواندید به لذتی خواهید رسید که هیچوقت پیش از آن تجربهاش نکردهاید.
یک لذت اصیل و عمیقا انسانی. و مگر نه این که هیچ لذت نابی بدون سختی کشیدن ممکن نمیشود. پس بدیهی است که خواندن «در جستوجو...» هم با خواندن یک رمان پلیسی که هر وقت بخواهید میتوانید آن را ببندید و کنار بگذارید، تفاوت دارد.
خیلیها میگویند رمان جاودانة پروست، حوصله سر بر است و پروست در آن رودهدرازی میکند. من هم عاشق ایجازم، اما این در مورد پروست صدق نمیکند. او در این رمان، دارد به درون جان انسان نقب میزند و در جملاتی که تن آدم را میلرزاند، طوری احساسات بشری را توصیف میکند که حیران میمانی. یعنی احساساتی را که با پنهانترین و کشفنشدهترین زوایای وجود به طرز گنگی درک کردهای، او آنقدر راحت روی کاغذ میآورد که هر کسی آن را بفهمد، مثل ویرجینیا ولف ـ که شیفتة پروست بود ـ احساس حقارت میکند. مقایسه کردن پروست با تولستوی و نویسندگانی از این دست، بیانصافی محض است.
هر چقدر هم آنها را هنرمندان بسیار بزرگی بدانید، نباید فراموش کنید که پروست یک نابغه است؛ با نثری بینظیر و ذهنی تکرارناپذیر. آیا ممکن است بشود لذت خواندن رمان بیهمتای پروست را در چند خط وصف کرد؟ اصلا فکرش را هم نکنید. این از آن کتابهایی است که باید با آن زندگی کرد.
کوچک، زیباست
میگویند رمان، داستان یک زندگی است که به اجمال گفته شده و داستان کوتاه، بخشی از زندگی است که به تفصیل روایت میشود. جوهر داستان کوتاه، همین تفصیل است.
تفصیل نه به معنی طولانی بودن، بلکه به معنی جزئیات مفصل و بسیار؛ و چخوف استاد این کار است. داستانهای او در عین ایجاز وسواس گونهاش پراند از جزئیات مربوط به زندگی شخصیتها. چخوف استاد ایجاز است.
معروف است که هر داستانش را بارها بازنویسی میکرده و اگر دوستانش جلویش را نمیگرفتند، اغلب به یک سه جملهای میرسیده: «آن زن و مرد، یکدیگر را دوست داشتند.
با هم ازدواج کردند و بدبخت شدند!» با این حال، جملاتی که او برای توصیف وضع شخصیتهای داستانهایش با دقت انتخاب و در جای درستی از داستانش تعبیه کرده، باعث میشوند با خواندن هر کدام از آنها احساس کنید یک رمان حجیم را تمام کردهاید.
خواندن داستانهای چخوف را میشود در هر شرایطی توصیه کرد. داستانهایی که نه بلند و حوصلهسربراند، نه زیاد تلخ و سیاه، نه خیلی رمانتیک، نه پرسوز و گداز، اغلب با مقدار مطبوعی طنز و بسیار دوستداشتنی. مثل خود چخوف. مثل خود زندگی.
میدل مارچ
جورج الیوت
میل مارچ یک شهر خیالی است در انگلستان؛ با ساکنانی که مدام با هم حرف میزنند و حرف میزنند و حرف میزنند. ماجرا با مردن یکی از شخصیتها، شروع میشود.
بازیهای مشابه
در ماه می 2002 روزنامه گاردین از 100 نویسنده اروپایی دربارة محبوبترین رمانهای تاریخ ادبیات نظرسنجی کرد و نتیجهاش شد این:
1 - دون کیشوت (سروانتس)/ 2 - همهچیز فرومیپاشد (چینوا آچیبی)/ 3 - قصههای پریان (هانس کریستین اندرسن)/ 4 - غرور و تعصب (جین استین)/ 5 - بابا گوریو (انوره بالزاک)/ 6 - مالون میمیرد (ساموئل بکت)/ 7 -دکامرون (جیووانی بوکاچیو)/ 8 - هزارتوها (خورخه لوئیس بورخس)/ 9 - بلندیهای بادگیر (امیلی برونته)/ 10 - بیگانه (آلبر کامو)
اکتبر 2003 بیبیسی با نظرسنجی از شهروندان انگلیسی، دست به حرکت مشابهی زد. یک میلیون انگلیسی در این رأیگیری شرکت کردند و نتیجه این بود:
1 - ارباب حلقهها (جی.آر.آر تالکین)/ 2 - غرور و تعصب (جین استین)/ 3- نیروی اهریمنیاش (فیلیپ پولمن)/ 4 - راهنمای مسافران به کهکشان راه شیری (دوگلاس آدامز) (به فارسی ترجمه نشده)/ 5 - هری پاتر و زندانی آزکابان (جی.کی. رولینگ)/ 6 - کشتن مرغ مقلد (هارپر لی) (به فارسی ترجمه نشده)/ 7 - وینی پو (آ.آ. میلن) (به فارسی ترجمه نشده)/ 8 - 1984 (جورج اورول)/ 9 - افسانه های نارنیا (سی.اس. لوئیس)/ 10 - جین ایر (شارلوت برونته)
حبیبه جعفریان، رضا مختاری، احسان رضایی، احسان اوسیوند